سفر به غرب ، همراه رئیس جمهور
( قسمت پنجم)
جاده خلوت است و خودروی دیگری به چشم نمی خورد . شهر خوی را با طبیعت سرسبزش به سوی سلماس پشت سر می گذاریم . در کنار کوچک خان نشسته ام و باد گرم بعدازظهر از پنچره به صورتم می زند . ناهار را خورده ایم و شکم ها سیر است و یاد فرهنگ افتاده ایم . پشت سر ، همراهم خود را به صندلی عقب لم داده است و پیرامون همین موضوع بیشتر به حرفم می گیرد و جویای عقیده ام می شود . می گویم حسرت به دل ماندم در این مدت سفر ، در هیچیک از شهرها ، از زبان رئیس جمهور بشنوم که وعده ایجاد کتابخانه مجهزی و یا فرهنگسرایی درخور و شایسته بدهد . اما بی استثناء و بی تبعیض، وعده ها همه پیرامون ساخت یک ورزشگاه مجهز برای پسران و یک ورزشگاه مجهزتر برای دختران شهر است .
ادامه می دهم : اینگونه می شود که جوانان ، دختران و پسران ما یک فوتبالیست و ورزشکار را به نهایت کمال می شناسند و از او الگو می گیرند و به او عشق می ورزند تا یک ادیب فرهیخته و دانشمند پژوهشگری که موی سپید کرده و سوی چشمانش را در خطوط سیاه دست نوشته هایش ، از کف داده است تا نسل ما آگاه شود و در عرصه تاریخ و جهان ، نام و اعتباری بیابد و روزها و شبهایش را به غفلت سپری نکند .
نفس راحتی می کشم و ادامه می دهم : کسی تقصیری ندارد . هنوز رجال ما ، مقوله فرهنگ را بعنوان زیرساخت و زیربنای جامعه باورش ندارند . تا کنون این روند ، رسم همه دولتهای پیشین بوده که مقوله فرهنگ در کشور _اگر بگوییم اولویت _ همیشه در اولویت آخر قرار میگیرد . هم اویی هم که با شعار فرهنگ روی کار می آید ، سیاسی می شود و در عرصه عمل ، تنها چیزی را که از یاد می برد ، همین مقوله فرهنگ است . حتی در جاهایی به نفع جستن از تنگناهای دیگر و قرار و آرام گرفتن در ساحل امن ، قربانی اش هم می کنند . هر جا قرار بر مشی صرفه مالی باشد ، اول قیچی به جان بی دفاع فرهنگ می اندازند . بعد هم که این جامه کوتاه و پاره پاره شد ، کسی به یادش نمی افتد که لااقل قدم پیش بگذارد و وصله پینه اش کند .
و تحلیل جامع و مبسوطی از وضعیت فرهنگی کشور می کنم . خوشش آمده است . از من می پرسد : اگر در سفرهای بعدی هم از شما دعوت کنیم ، قبول دعوت می کنید ؟!
لبخند می زنم و می گویم : اجازه بدهید ، این یکی را به سر و سامانی برسانیم تا بعد ببینیم چه می شود .
تابلوی خوش آمدگویی شهر سلماس را به چشم می بینم . شهر زیبایی است ؛ سرسبز ، با خیابانهایی عریض و پردرخت . کوچک خان در یک خیابان فرعی ، مقابل درب پشتی ورزشگاه نگه می دارد و پیاده می شویم . حالا دیگر برای تردد هیچ منعی نیست . کارتها را که نشان می دهیم ، درها به رویمان گشوده می شود . لحظه ای از ذهنم گذشت، چه می شد درهای بهشت ، به همین آسانی به رویمان گشوده می شد . زهی خیال باطل !
از کنار حصار سیمی می گذریم و می رویم به سوی جایگاه . آقای رئیس جمهور سخنانش را به تازگی شروع کرده است و جمعیت ایستاده اند و آنانکه جلوترند با فشار به یکدیگر موج های کوچکی ایجاد کرده اند . روی سکو کنار جایگاه می ایستم . حصاری از میله های فلزی زمین چمن ورزشگاه را دو قسمت کرده است . سمت راست خانمها و سمت چپ حصار مردان شهر سلماس ایستاده اند . پیر و جوان ، کودک و خردسال که اغلب ، زنان بیش از مردان کودکانی در بغل دارند .
شمارشهای معکوس رئیس جمهور آغاز می شود . حرکتی که کمابیش در همه شهرها ، معمولا سرآغاز همه سخنرانی ها قرار می گرفت . به نظرم حرکتی آمد مانند گرم شدن برای سخنرانی ، بیرون آمدن از یکنواختی ، پرهیز از یک سویه بودن سخنرانی و در نهایت آماده و همراه کردن جمعیت با سخنران . چیزی در مایه آموزه های فن سخنرانی "دیل کارنگی" ، البته از نوع ایرانی اش، با این عبارات آغازین که :
_ می دانم که در این هوای آفتابی داغ ، شما مردم خونگرم ، از خیلی ساعات پیش اینجا آمده اید .
و از جمعیت می خواهد پاسخ بگوید :
- از ساعت 3 بعداز ظهر اینجا آمده اید ؟
جمعیت با فریاد "نه نه" گفتن همراه با اشاره حرکت دست ، زمان را به عقبتر حواله می دهد .
- از ساعت 2 بعداز ظهر؟!
_نه! نه! ... زودتر!
- از ساعت 12 ظهر ؟!
_ نه! نه! ...
- از ساعت 11 صبح ؟
- نه! نه ! ...
- از ساعت 10 صبح ؟
_ نه! نه ! ...
فکر می کنم چه خوب است که رئیس جمهور دیگر ادامه نمی دهد . و اگرنه جماعت کوتاه بیا نیست و از درشت نمایی و اغراق گویی بدش نمی آید .
نگاهها همه به رئیس جمهور معطوف می شود . او سخن از همه چیز می گوید . از انرژی هسته ای ، جنگ و رشادتها ، شهدا ، اعلام آمادگی و پیشنهاد مناظره با غربی ها در حضور ملتها ، مخالفت غربی ها با جریان آزاد اطلاعات، و بالاخره به برنامه عمرانی شهر سلماس باز می گردد . و فهرستی از تصمیمات عمرانی را که برای شهر در نظر گرفته شده است ، اعلام می کند که با فریادهای شادی و کف زدنهای مردم سلماس همراه می شود . این شادمانی با وعده تاسیس یک ورزشگاه مجهز برای پسران شهر سلماس قوت می گیرد و با وعده ای دیگر ، ساخت یک ورزشگاه مجهزتر برای دختران سلماس به اوج می رسد .
سخنرانی به اتمام می رسد و همزمان بالگرد رئیس جمهور بر فراز ورزشگاه ظاهر می شود . سرها همه به سوی آسمان می چرخد . بالگرد آرام آرام پایین می آید و پشت جایگاه آماده فرود می شود . فضای محوطه و جایگاه مملو از غبار می شود . دستها برای در امان ماندن از غبار و خاشاک به روی چشمها سپر می شود . حضور بالگرد به این نحو به نظرم غیرمنتظره می آید . تا اینجای سفر ، این اولین بار بود که می دیدم بالگرد رئیس جمهور مستقیم به محوطه ورزشگاه می آید .
بالگرد خیلی زود به روی زمین آسفالت می نشیند . و رئیس جمهور در میان محافظانش به سوی آن به راه می افتند .
دستها را سایه چشمها می کنم و در میان غبار راه می افتم بروم، که ناگاه مشاهده صحنه ای از رفتن بازم می دارد . پیرمردی از روی میله های آهنی حصار خود را به محوطه جایگاه می اندازد و در حالیکه نامه ای در دست دارد ، به چالاکی تمام ، از سکو بالا می آید و می دود به سوی بالگرد . در بیست قدمی ، تازه ماموران حراست متوجه اش می شوند و راه را به رویش سد می کنند . اما پیرمرد ، با حرکتی ناگهانی ، به سرعت بازوانش را از دست مردان حراست ، آزاد می سازد و همچون قرقی از جا می جهد و به تندی می گریزد به سوی بالگرد رئیس جمهور . این بار محافظان رئیس جمهور چنگ به بازویش می زنند و نگهش می دارند . اما پیرمرد از تقلا نمی افتد و به شدت دست و پا می زند . حتی لحظاتی می بینم ، پاهایش میان زمین و هوا در حال دویدن رو به جلو ، به گردش در می آیند . اراده اش در رسیدن به رئیس جمهور خلل ناپذیر است . همه تلاش می کنند با حرف ، نصیحت ، فریاد ، از رفتن به جلو بازش دارند . اما پیرمرد به حرف هیچکس کاری ندارد . فقط یک فکر در سر دارد . چشم به روبرو دارد و فقط یک نقطه را می بیند . نگاهش به سوی هلی کوپتر و رئیس جمهور است و من نگاهم به نامه ای که به دستش چسبیده است و رهایش نمی کند .
بالگرد از زمین کنده می شود و یک بار دیگر تندبادی شدیدتر از پیش ، در می گیرد و غبار بیشتری را در هوا می پراکند و ماموران و جمع بدرقه کننده را به عقب می راند .
پیرمرد وقتی بالهای سنگین بالگرد به قوت تمام به حرکت در می آید و با گردش سریع خود ، گرد و غبار را به چشمانش می پاشد ، تازه باورش می شود که رئیس جمهور دیگر نیست و از دسترس او و همه اهالی سلماس دور گشته است .
ادامه دارد
سفر به غرب ،همراه رئیس جمهور (قسمت ششم)
سفر به غرب (قسمت پنجم)
آسان طلبی آفت است
سفر آن پژوهشگر چهره نگار
نغمه ساز
[عناوین آرشیوشده]
بازدید دیروز: 0
کل بازدید :13834
گوهر اول(داستان)
در باره آثارم :
آهوی آدم(داستان)
آن سیب طاقت از دست داده بود
یادداشت روز
سفرنامه